|
بــه: فرزانه يِ رحماني و مهرانِ محرابزاده
شايد دارم خواب مي بينم وقتي كسي باور نمي كند . اما مگر اين زن مي گذارد . مي گويد « ديگه وقته خوابه عزيزم » بعد آرام روي تخت مي نشيند . حالم را به هم مي زند . با اينكه خيلي وقت است برايم آمپول نمي زند اما هميشه بوي الكل مي دهد . ولي امشب فرق دارد ، انگار بوي تو را بدهد . « بگو آ … » دهنش را باز مي كند و زبانش كه بيرون مي افتد خنده ام مي گيرد . مي خندم . قرص را روي زبانم مي گذارد و ليوان آب را توي دهنم خالي مي كند . دلم مي خواهد همه را روي سپيدي يِ لباسهايش برگردانم ، اما آب توي گلوم مي پرد و همه را قورت مي دهم. « آفرين ، الان ديگه خوابت مي بره » بلند مي شود، عكست را از روي پاتختي بر ميدارد . روي سينه ام مي گذارد . لبهاش را جمع مي كند و روي پيشاني ام مي نشاند . گرم است ، درست مثل لبهاي تو . احساس عجيبي دارم . انگار از هميشه به من نزديكتري. بوي تنت كه توي اتاق پيچيده است و داغي لبهاي اين زن ، انگار ساعت ها لبهاي تو را بوسيده باشد ، دلم مي خواهد همينطور تا صبح لبهاش را روي پيشاني ام بگذارد و فشار بدهد . اما بلند مي شود به طرف در مي رود . دلم نمي خواهد برود ، دارد بوي تو را با خودش مي برد. داد مي زنم « عكس شوهر من پيش تو چه مي كنه زنيكه يِ … ؟ » آرام بر مي گردد . لبخند مي زند. مي گويد: قبلا هم كه گفته است ؛ عكس را تو آورده اي ، سپرده اي به پذيرش تا قبل از خواب روي سينه ام بگذارند ، گفته اي : آدم بايد لمس كند تا باورش بشود . اما من باور نمي كنم . دروغ مي گويد ، آخر تو مرده اي . خودم ديدم صورتت سياه شده بود و بي حركت روي تخت افتاده بودي . انگار كسي خفه ات كرده باشد . اين را بارها گفته ام ، من نكشتم ات ، شايد كار آن زن بوده ، اما به هر حال مرده اي ، خيلي وقت است .مگر اينكه اين فقط يك خواب بوده باشد . اما زن لبخند مي زند ، مثل هميشه و مي گويد « سعي كن بخوابي عزيزم ! » بعد چراغ را خاموش مي كند و ميان سپيدي يِ لباسهايش توي تاريكي گم مي شود . عكست را محكم روي سينه ام فشار مي دهم شايد فراموش كنم توي اتاق خوا بمان چه خبر است . اما نمي شود . نمي توانم . بلند مي شوم . آرام ، طوري كه بيدار نشويد در را باز مي كنم . نور آبي ازلاي در توي هال مي ريزد . مي گويي : نور آبي استحاله ات مي كند ، انگار توي يك جريان آبي شناور باشي ، سبك غرق مي شوي. بعد سرت را توي موهام مي گذاري و عميق نفس مي كشي . صداي نفس هات را مي شنوم اما نمي توانم صورتت را ببينم . سرت لاي موهاي زن فرو رفته است و مثل هميشه ، آرام و سبك ، زير نور آبي و روي شانه ي راستت دراز كشيده اي . حالا ديگر بايد خوابيده باشي ، وقتي پاي راستت را صاف دراز كرده اي و پاي چپت را جمع كرده اي روي ساق هاي زن . مي گويي : آرام مي گيري وقتي با تمام سلولهاي پوستت لمس مي كني . نفس هايت هم ديگر آرام گرفته اند . اما زن خيلي آرام نيست . دائم زير ملافه تكان مي خورد . سرش را بيرون مي آورد و به من نگاه مي كند كه توي هاله اي از نوري آبي ايستاده ام و به او نگاه مي كنم .لابد فكر مي كند دارد خواب مي بيند ، بعد به سقف خيره مي شود، خشك و سرد . انگار نگران باشد . مي گويم « هميشه نگرانم تو را از دست بدهم ، حتا گاهي دلم مي خواهد بميري آن وقت مال خودم مي شوي و مجبور نيستم تو را با زن هاي ديگري تقسيم كنم . » مي گويي « كدام زن ها ؟ » - « زن هاي زيادي هست ، تويِ قصه هايت . » مي خندي . لبهات را جمع مي كني و روي پيشاني ام مي گذاري . داغ مي شوم ، مي گويي : اين طور بيشتر احساس نمي كنم به تو نزديكترم ؟ احساس مي كنم . عكست را محكم به سينه ام مي فشارم . زنگ مي زنند . در را باز نمي كنم . منتظر كسي نيستم . دوباره زنگ مي زند. لابد يكي از همسايه هاست . شايد صدايي شنيده باشد ، نبايد شك كند ، بايد در را باز كنم . دوباره زنگ مي زند . عكست را روي ميز مي گذارم . بلند مي شوم . سرم گيج مي رود . مي گويي : از كم خوابي است وقتي تمام شب را به سقف خيره مي شوم ، بايد قرص بخورم تا بخوابم . اما من كه ديوانه نيستم . دوباره زنگ مي زنند و صداي زنگ توي آژير ماشين پليس محو مي شود . مي ترسم ، اما در را باز مي كنم . سرش را پايين مي اندازد و تو مي آيد . دست هاش پر از كيسه هاي سبزي و ميوه و نان است و يكراست به طرف آشپزخانه ميرود . كيسه ها را روي كابينت مي گذارد ، نفس عميقي مي كشد ، آرام به طرف در ورودي مي رود و دسته كليدش را به جاكليدي آويزان مي كند . بعد به اتاق خواب مي رود . پالتويِ آبي- سرمه اي اش را در مي آورد . روي چوب رختي مي اندازد ، همين طور شال آبي آسماني اش را . درست شبيه شالي است كه برايم آورده اي ، مي گويي : چشم هايم را ببندم . بعد پشت سرم مي ايستي و چيزي نرم را دور شانه ام مي اندازي ، سرت را توي موهام مي گذاري و عميق نفس مي كشي . مي گويي : شيريني داستانت است ، بالاخره چاپ شده … و توي آبي شانه هايم فرو مي روي . سردم مي شود . كشو را باز مي كند . برس را برمي دارد و روي موهاش مي كشد و من فقط نگاه مي كنم . اما ديگر نمي توانم ساكت بمانم . مي گويم « من شما را مي شناسم ؟ » انگار تازه متوجه3535 من شده باشد ، بُراق نگاهم مي كند . مي گويد « تو كي هستي ، اينجا چه كار مي كني ؟ » سريع به طرف در ورودي مي رود . در بسته است . مي گويد « مطمئنم كه در را پشت سرم بسته ام » به جاكليدي اشاره مي كند ، دسته كليدش هنوز دارد تكان مي خورد « كليد را هم كه برداشته ام . پس تو چطوري … ؟ » نمي گذارم حرفش تمام بشود، « خُب … شما زنگ زديد و من در را برايتان باز كردم ، اينجا خانه يِ من است … » سراسيمه خانه را برانداز مي كند « حتما اشتباهي شده ! » - « بله … البته … » هر چند قيافه اش برايم آشنا نيست اما مي گويم « شايد شما همسايه يِ طبقه يِ بالا يا پايينِ … » نمي گذارد حرفم را تمام كنم . هميشه وقتي دارم حرف مي زنم دستي روي صورتم مي كشد و مي گويد « خيلي خسته اي … بايد بخوابي » - « اما من همين حالا هم خوابم ، وقتي كسي نمي خواهد باور كند … » لبخند مي زند ، مي گويد « امروز حالت چطوره ؟ » بعد لبهاش را روي پيشاني ام مي گذارد و نرم مي بوسدم . هميشه هم آرام و ميان سپيدي لباسهايش لبخند مي زند . مي گويد « آن بيرون هوا خيلي سرده ، تو كه سردت نيست … » بعد شال آبي آسماني اش را از سر برمي دارد و روي شانه اش ول مي كند . مي گويد « شوهرت آمده بود » ، مي گويد : بايد به تو افتخار كنم، وقتي اين همه مهرباني و آرام . داستان جديدت را خوانده است ، مي گويد « محشره»: قصه ي مردي كه عاشق پرستار زنش شده است كه سعي كرده شوهرش را بكشد . دستش را روي صورتم مي كشد و چشم هام را مي بندد . مي گويد « بگو آ … … شايد داستانش را برات خواندم اما حالا ديگه بايد بخوابي عزيزم ! » وقتي مي گويد « عزيزم » دلم مي خواهد خفه اش كنم . ديگر دارد خسته ام مي كند . سرم گيج مي رود ، نمي دانم بايد چه كار كنم تا باورش بشود .اما او همينطور خانه را برانداز مي كند ، مي گويد « انگار حالت خوب نيست ، بهتره كمي بنشيني » تعارف مي كند روي كاناپه ي خودم بنشينم . عكست را از روي ميز بر ميدارد دستي روي صورتت مي كشد . مي گويد « اين شوهرمه ، نويسنده است . معمولا خانه است و مي نويسد اما امروز رفته بيرون ، براي چاپ داستان جديدش ، مي داني كه زندگي خرج داره ، اما حالاست كه پيداش بشه ، شايد اينطور باور كني … » صداي در مي آيد ، تويي . « خودشه » به طرفت خيز بر مي دارد . دست هات را به اندازه ي زن باز مي كني و توي بازوهات فرو مي رود . مي گويد « مهمان داريم » و به من اشاره مي كند . اما مرا نمي بيني . مي گويي « كيه ، كجاست ؟ » - « همانجا ! » دوباره به من اشاره مي كند . سرد نگاهم مي كني ، اما انگار مرا نبيني نگاهت از من رد مي شود ، زن به من نگاه مي كند ، من به زن .نمي توام باور كنم . چطور مرا نمي بيني ، من همينجا ايستاده ام ، درست روبه رويت، مي گويي « حتما خسته اي بايد بخوابي » سبك و آرام روي دستهايت بلندش مي كني و به اتاق خواب مي روي . اما زن از ميان بازوانت سرك مي كشد و خيره به من نگاه مي كند . نمي تواند باوركند . هيچ كس نمي تواند ، اما تو بايد باور كني . به طرف تخت خوابمان مي آيم. توي نور آبي فرو رفته اي ، آرام و سبك و زن همانطور خيره به سقف نگاه مي كند . دستم را روي صورتت مي گذارم ، بارها گفته اي : تنها وقتي لمس مي كني باورت مي شود ، دستم را روي صورتت مي كشم ، اما احساسم نمي كني و زن بي حركت به سقف نگاه ميكند . دستم را تا زير گلويت پايين مي كشم ، احساس نمي كني . فشار مي دهم شايد احساس كني ، بيشتر فشار مي دهم ، اما تكان نمي خوري . صورتت سياه شده و زن بي حركت به سقف خيره مانده است . آرام در را مي بندم . نور آبي همراهِ آژير آمبولانس توي اتاق خواب مي خزد و پشت در جمع مي شود . روي كاناپه مي نشينم . عكست را روي سينه ام مي گذارم و چشم هام را مي بندم . خسته ام ، بايد بخوابم. |
|