استحاله

لیلا کریمی
leila_530@yahoo.com

بــه:
فرزانه يِ رحماني
و
مهرانِ محرابزاده

شايد دارم خواب مي بينم وقتي كسي باور نمي كند . اما مگر اين زن مي گذارد . مي گويد « ديگه وقته خوابه عزيزم » بعد آرام روي تخت مي نشيند . حالم را به هم مي زند . با اينكه خيلي وقت است برايم آمپول نمي زند اما هميشه بوي الكل مي دهد . ولي امشب فرق دارد ، انگار بوي تو را بدهد . « بگو آ … » دهنش را باز مي كند و زبانش كه بيرون مي افتد خنده ام مي گيرد . مي خندم . قرص را روي زبانم مي گذارد و ليوان آب را توي دهنم خالي مي كند . دلم مي خواهد همه را روي سپيدي يِ لباسهايش برگردانم ، اما آب توي گلوم مي پرد و همه را قورت مي دهم. « آفرين ، الان ديگه خوابت مي بره » بلند مي شود، عكست را از روي پاتختي بر ميدارد . روي سينه ام مي گذارد . لبهاش را جمع مي كند و روي پيشاني ام مي نشاند . گرم است ، درست مثل لبهاي تو . احساس عجيبي دارم . انگار از هميشه به من نزديكتري. بوي تنت كه توي اتاق پيچيده است و داغي لبهاي اين زن ، انگار ساعت ها لبهاي تو را بوسيده باشد ، دلم مي خواهد همينطور تا صبح لبهاش را روي پيشاني ام بگذارد و فشار بدهد . اما بلند مي شود به طرف در مي رود . دلم نمي خواهد برود ، دارد بوي تو را با خودش مي برد. داد مي زنم « عكس شوهر من پيش تو چه مي كنه زنيكه يِ … ؟ » آرام بر مي گردد . لبخند مي زند. مي گويد: قبلا هم كه گفته است ؛ عكس را تو آورده اي ، سپرده اي به پذيرش تا قبل از خواب روي سينه ام بگذارند ، گفته اي : آدم بايد لمس كند تا باورش بشود . اما من باور نمي كنم . دروغ مي گويد ، آخر تو مرده اي . خودم ديدم صورتت سياه شده بود و بي حركت روي تخت افتاده بودي . انگار كسي خفه ات كرده باشد . اين را بارها گفته ام ، من نكشتم ات ، شايد كار آن زن بوده ، اما به هر حال مرده اي ، خيلي وقت است .مگر اينكه اين فقط يك خواب بوده باشد . اما زن لبخند مي زند ، مثل هميشه و مي گويد « سعي كن بخوابي عزيزم ! » بعد چراغ را خاموش مي كند و ميان سپيدي يِ لباسهايش توي تاريكي گم مي شود . عكست را محكم روي سينه ام فشار مي دهم شايد فراموش كنم توي اتاق خوا بمان چه خبر است . اما نمي شود . نمي توانم . بلند مي شوم . آرام ، طوري كه بيدار نشويد در را باز مي كنم . نور آبي ازلاي در توي هال مي ريزد . مي گويي : نور آبي استحاله ات مي كند ، انگار توي يك جريان آبي شناور باشي ، سبك غرق مي شوي. بعد سرت را توي موهام مي گذاري و عميق نفس مي كشي . صداي نفس هات را مي شنوم اما نمي توانم صورتت را ببينم . سرت لاي موهاي زن فرو رفته است و مثل هميشه ، آرام و سبك ، زير نور آبي و روي شانه ي راستت دراز كشيده اي . حالا ديگر بايد خوابيده باشي ، وقتي پاي راستت را صاف دراز كرده اي و پاي چپت را جمع كرده اي روي ساق هاي زن . مي گويي : آرام مي گيري وقتي با تمام سلولهاي پوستت لمس مي كني . نفس هايت هم ديگر آرام گرفته اند . اما زن خيلي آرام نيست . دائم زير ملافه تكان مي خورد . سرش را بيرون مي آورد و به من نگاه مي كند كه توي هاله اي از نوري آبي ايستاده ام و به او نگاه مي كنم .لابد فكر مي كند دارد خواب مي بيند ، بعد به سقف خيره مي شود، خشك و سرد . انگار نگران باشد . مي گويم « هميشه نگرانم تو را از دست بدهم ، حتا گاهي دلم مي خواهد بميري آن وقت مال خودم مي شوي و مجبور نيستم تو را با زن هاي ديگري تقسيم كنم . » مي گويي « كدام زن ها ؟ » - « زن هاي زيادي هست ، تويِ قصه هايت . » مي خندي . لبهات را جمع مي كني و روي پيشاني ام مي گذاري . داغ مي شوم ، مي گويي : اين طور بيشتر احساس نمي كنم به تو نزديكترم ؟ احساس مي كنم . عكست را محكم به سينه ام مي فشارم . زنگ مي زنند . در را باز نمي كنم . منتظر كسي نيستم . دوباره زنگ مي زند. لابد يكي از همسايه هاست . شايد صدايي شنيده باشد ، نبايد شك كند ، بايد در را باز كنم . دوباره زنگ مي زند . عكست را روي ميز مي گذارم . بلند مي شوم . سرم گيج مي رود . مي گويي : از كم خوابي است وقتي تمام شب را به سقف خيره مي شوم ، بايد قرص بخورم تا بخوابم . اما من كه ديوانه نيستم . دوباره زنگ مي زنند و صداي زنگ توي آژير ماشين پليس محو مي شود . مي ترسم ، اما در را باز مي كنم . سرش را پايين مي اندازد و تو مي آيد . دست هاش پر از كيسه هاي سبزي و ميوه و نان است و يكراست به طرف آشپزخانه ميرود . كيسه ها را روي كابينت مي گذارد ، نفس عميقي مي كشد ، آرام به طرف در ورودي مي رود و دسته كليدش را به جاكليدي آويزان مي كند . بعد به اتاق خواب مي رود . پالتويِ آبي- سرمه اي اش را در مي آورد . روي چوب رختي مي اندازد ، همين طور شال آبي آسماني اش را . درست شبيه شالي است كه برايم آورده اي ، مي گويي : چشم هايم را ببندم . بعد پشت سرم مي ايستي و چيزي نرم را دور شانه ام مي اندازي ، سرت را توي موهام مي گذاري و عميق نفس مي كشي . مي گويي : شيريني داستانت است ، بالاخره چاپ شده … و توي آبي شانه هايم فرو مي روي . سردم مي شود . كشو را باز مي كند . برس را برمي دارد و روي موهاش مي كشد و من فقط نگاه مي كنم . اما ديگر نمي توانم ساكت بمانم . مي گويم « من شما را مي شناسم ؟ » انگار تازه متوجه3535 من شده باشد ، بُراق نگاهم مي كند . مي گويد « تو كي هستي ، اينجا چه كار مي كني ؟ » سريع به طرف در ورودي مي رود . در بسته است . مي گويد « مطمئنم كه در را پشت سرم بسته ام » به جاكليدي اشاره مي كند ، دسته كليدش هنوز دارد تكان مي خورد « كليد را هم كه برداشته ام . پس تو چطوري … ؟ » نمي گذارم حرفش تمام بشود، « خُب … شما زنگ زديد و من در را برايتان باز كردم ، اينجا خانه يِ من است … » سراسيمه خانه را برانداز مي كند « حتما اشتباهي شده ! » - « بله … البته … » هر چند قيافه اش برايم آشنا نيست اما مي گويم « شايد شما همسايه يِ طبقه يِ بالا يا پايينِ … » نمي گذارد حرفم را تمام كنم . هميشه وقتي دارم حرف مي زنم دستي روي صورتم مي كشد و مي گويد « خيلي خسته اي … بايد بخوابي » - « اما من همين حالا هم خوابم ، وقتي كسي نمي خواهد باور كند … » لبخند مي زند ، مي گويد « امروز حالت چطوره ؟ » بعد لبهاش را روي پيشاني ام مي گذارد و نرم مي بوسدم . هميشه هم آرام و ميان سپيدي لباسهايش لبخند مي زند . مي گويد « آن بيرون هوا خيلي سرده ، تو كه سردت نيست … » بعد شال آبي آسماني اش را از سر برمي دارد و روي شانه اش ول مي كند . مي گويد « شوهرت آمده بود » ، مي گويد : بايد به تو افتخار كنم، وقتي اين همه مهرباني و آرام . داستان جديدت را خوانده است ، مي گويد « محشره»: قصه ي مردي كه عاشق پرستار زنش شده است كه سعي كرده شوهرش را بكشد . دستش را روي صورتم مي كشد و چشم هام را مي بندد . مي گويد « بگو آ … … شايد داستانش را برات خواندم اما حالا ديگه بايد بخوابي عزيزم ! » وقتي مي گويد « عزيزم » دلم مي خواهد خفه اش كنم . ديگر دارد خسته ام مي كند . سرم گيج مي رود ، نمي دانم بايد چه كار كنم تا باورش بشود .اما او همينطور خانه را برانداز مي كند ، مي گويد « انگار حالت خوب نيست ، بهتره كمي بنشيني » تعارف مي كند روي كاناپه ي خودم بنشينم . عكست را از روي ميز بر ميدارد دستي روي صورتت مي كشد . مي گويد « اين شوهرمه ، نويسنده است . معمولا خانه است و مي نويسد اما امروز رفته بيرون ، براي چاپ داستان جديدش ، مي داني كه زندگي خرج داره ، اما حالاست كه پيداش بشه ، شايد اينطور باور كني … » صداي در مي آيد ، تويي . « خودشه » به طرفت خيز بر مي دارد . دست هات را به اندازه ي زن باز مي كني و توي بازوهات فرو مي رود . مي گويد « مهمان داريم » و به من اشاره مي كند . اما مرا نمي بيني . مي گويي « كيه ، كجاست ؟ » - « همانجا ! » دوباره به من اشاره مي كند . سرد نگاهم مي كني ، اما انگار مرا نبيني نگاهت از من رد مي شود ، زن به من نگاه مي كند ، من به زن .نمي توام باور كنم . چطور مرا نمي بيني ، من همينجا ايستاده ام ، درست روبه رويت، مي گويي « حتما خسته اي بايد بخوابي » سبك و آرام روي دستهايت بلندش مي كني و به اتاق خواب مي روي . اما زن از ميان بازوانت سرك مي كشد و خيره به من نگاه مي كند . نمي تواند باوركند . هيچ كس نمي تواند ، اما تو بايد باور كني . به طرف تخت خوابمان مي آيم. توي نور آبي فرو رفته اي ، آرام و سبك و زن همانطور خيره به سقف نگاه مي كند . دستم را روي صورتت مي گذارم ، بارها گفته اي : تنها وقتي لمس مي كني باورت مي شود ، دستم را روي صورتت مي كشم ، اما احساسم نمي كني و زن بي حركت به سقف نگاه ميكند . دستم را تا زير گلويت پايين مي كشم ، احساس نمي كني . فشار مي دهم شايد احساس كني ، بيشتر فشار مي دهم ، اما تكان نمي خوري . صورتت سياه شده و زن بي حركت به سقف خيره مانده است . آرام در را مي بندم . نور آبي همراهِ آژير آمبولانس توي اتاق خواب مي خزد و پشت در جمع مي شود . روي كاناپه مي نشينم . عكست را روي سينه ام مي گذارم و چشم هام را مي بندم . خسته ام ، بايد بخوابم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33281< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي